به من بگو، آیا تو آخرین باری را که نوشتم به یاد میاوری؟
آخرین باری که قلم در دست گرفتم و مثل آنوقتها که نوجوان بودم، از عاشقانهها نوشتم... خودم یادم نیست اما این نیز بگذرد...
مدتی است دچار شده ام، نه آن دچار سهراب را نمیگویم، که تو اگر من را بشناسی، میدانی که آن همیشگی است و من همیشه عاشقم. دچار یک تنبلی لذت بخش شدم، یک آرامش ساکن. آرامشی ساکن با ذهنی عجیب مغشوش، عجیب است میدانم، اما باورش کن.
خندهام میگیرد از این دچار بودن دلخواه، مردی است که با او آرام هستم، مرا میخنداند، کسی که حضورش را دوست دارم، از من گله میکند که به مسائل اهمیت نمیدهم، که سر قرارهایم دیر میرسم،( راست میگوید)، که خودخواه هستم و بعضی حقایق دیگر. باورت میشود من اینطور باشم؟ آری اینطوری شدم، این حاصل همان دچار بودن است، و من به آن مرد که این حقایق را با مهربانی هر از چندگاهی به من گوش زد میکند، گاهی غر میزنم، اما ته دلم میدانم که راست میگوید، عجیب عوض شدم، میدانی؟!
جدیدا سعی میکنم اخبار را خوب دنبال کنم، راجع به ایران، همان خاک که ویران میشود را میگویم، هربار ویدئوی میبینم، اشکهایم سور میخورند روی صورتم، ریملهایم پخش میشوند و چشمهایم سرخ. تصمیم دارم در این تعطیلات چند کتاب تاریخ بخوانم راجع به این کشور، ایران. تو که مرا میشناسی سر به هوا هستم، یهو سفر میکنم به دنیای خودم... دلم میلرزد هربار چهرهها را، فریادهای آزادی را به یاد میاورم، کاش فریاد رسی باشد، چه ترسم این هم از آن کاشها باشد که خوب میشناسیمشان...
یاد بخشی از یکی از کتابهای کیریستین ببن افتادم، مرگ هم مانند زندگی دو رو دارد... از خودم میپرسم وقتی عزیزی به هر بهانهای ترکمان میکند، چه باید کرد؟ تو برای آنان که ماندند و اشک میریزند چه باید کنی؟ آه اگر بدانی چطور احساس حماقت میکنم، اگر میدانستی... نمیدانم چه بگویم، چه کار کنم، کدامین مرحم این گونه درد را تسکین میشود، کدامین کلام و یا آغوشی گرم...
به یاد کسی افتادم که سالها پیش رفت، قبل از آنکه معنی باشم و من هنوز دلم برایش تنگ میشود، برایش اشک میریزم و به مادر و پدر میاندیشم، که چه توانا هستند...
میبینی چطور پراکنده گوی میکنم؟!
این نوشته بی آغاز و بی پایان من... حال من خوب است، دچار هستم، این هم خوب است، تنها نگرانم، برای آن خیلی چیزایی که تو میدانی و نمیدانی، و کاش هیچ وقت نباید میگفتیم تسلیت میگویم!
فعلا