Saturday, May 16, 2009

لبخند




به او گفتند فقط سه ماه دیگر زنده میماند...
لبخند از لبانش محو نشد. بعد از ظهر در خیابانها و پارکها قدم میزد و بر پوست شهر دست می‌کشید...
 وقتی‌ خاکسپاری تمام شد، دوستانش در کشوی پاتختی آش دفترچه یاداشتی پیدا کردند، در آن از مردی نوشته بود که دوباره عاشق شدن را به او اموخت...
او زیبا‌ترین زن زندگی‌ آش را ملاقات کرده بود... زنی‌ که مرد را آن سان بوسید که هرگز دیگری را... زنی‌ که روی ابرها راه میرفت حتا تا آخرین لحظهٔ زندگی‌ آش.