وقتی تو نیستی، هیچ چیز سر جای خودش نیست، زمان ثابت میشود همان جا که تو رفتی و بعد هی کش میآید، تو گویی هیچ پیش نمیرود.
انگار همه چیز با تو به سفر میروند. کتابهایم،نقاشیها، شیشهها و رنگها یم، مرتب کردن ها، اطو کشیدن ها، جا بجا کردن هایم، همه و همه به سفر میروند.
و من مینشینم یک گوشه تقویم خط میزنم، روزها را آنقدر میشمرم تا تو بیأیی، اما این زمان چقدر کش میآید!
وقتی تو نیستی، صبحها و عصرها همه باهم قاطی میشوند، روزها آنقدر طولانی و شبها آنقدر کوتاه که خواب هم دیگر برایم خالی از لذت میشود.
نبودنت، هر آنچه رنگ را بی رنگ میکند و من چون آن پرندهای در آشیانم که جفتش اشیان را ترک کرده باشد.
وقتی تو نیستی...