Tuesday, August 11, 2009

داستان من و آبله مرغان



یک سه شنبه‌ای یک جوش روی شقیقهٔ راست پیدا شد و یکی‌ روی گردن، به خودم گفتم حتما باز هم از این داستانهای خوشیهای زن بودن است. فردایش به قرینه آنطرف هم جوش پیدا شد، یکی‌ هم زیره لب! دست بر غذا همان روز هم یک مصاحبهٔ کاری انتظارم را می‌کشید، نه آنقدر مهم اما خوب اگر صورت جوش جوشی نمیداشتم بسی‌ بهتر میبود! گفتیم پدرت خوب مادرت خوب بیا و بعد از این قرار زیاد شو، آن هم شنید گویا! بعد از ظهر رفتم دوا خانه، آن خانم هائی که روپوش سفید میپوشند و هی‌ حرف میزنند و حتما هم از احوال همهٔ طایفه باید بپرسند، گفت شاید حساسیت باشدو یک قرص ضد حساسیت داد به ما!
بهرحال، قرص را شب ساعت ۷ خوردم، همینطور هی‌ حالم بد شد، هی‌ تن درد، هی‌ سر درد، هی‌ گرمم شد، سردم شد، گفتم یا خدا، البته خدا داخل گیوومه! من می‌میرم امشب، بیام یه وصیت نامه بنویسم، اما آنقدر خودم را مشغول کارهای دیگر کردم که فقط فکرش از سرم رد شد و چیزی ننوشتم!
گفتم بخوابم تا فردا بهتر میشوم اما عجب خوابی‌، گفتم واقعاً به صبح نمیرسم. از آنجا که شانس دارم و منزل عموی فداکار روبروی منزل بنده می‌باشد، گفتم ببینم اگر چراغ روشن باشد زنگ میزنم که شانس داشتم و خلاصه زنگ زدم! سر مبارک را درد نیورم، رفتیم اورژانس یه ۳ ساعتی‌ معطل شدیم تا فهمیدیم: بله، ابله مرغان است! عجب حالی‌ دادها!
شب را صبح کردیم و فردا رفتم پیش دکتر عزیز خانواده، و او دیگر قطعی کرد که بله این دانه‌های قشنگ چیزی نیست جز: ابله مرغان.
خلاصه آنها که این مرض دلنشین را گرفتند که می‌دانند حالش را، آنها هم که نه، خدا نصیبتان نکند!
هوای بیرون خوب وقتی‌ که تو مجبوری بنشینی در منزل و نه کتاب بخوانی نه از خودت انرژی خرج کنی‌، نه تلوزیون ببینی‌. البته که من تقلب کردم و هی‌ فیلم نگاه کردم، کلی‌ سریال و فیلم‌های سینمائی، خلاصه این سایت ایران پرود به یک دردی میخورد دیگر!
خلاصه من هم در آستانه ۲۳ سالگی این مرض را مبتلا گشتم و خیالم راحت شد که بعدا ها، بدترش را نمیگیرم!