Tuesday, July 17, 2007

و اين نيز بگذرد

انگار وقت ندارم. اين روزها دوره مي‌كنم، شب و روز و هنوز را.
به بهانه‌اي سري به آرشيوهاي قديم مي‌زنم و با خودم خلوت مي‌كنم. دفترهاي گذشته را ورق مي‌زنم و لاي كاغذهاي سياه شده سفر مي‌كنم، تاب مي‌خورم در تمام سرودهاي زاده شده، زاده شده از من، من كه سراينده‌شان بودم- مادرشان. بودم و هستم، گاه مي‌گويم و خواهم ماند.
مي‌خواستم سفر روم. نشد! وقتي كم مي‌آوريم، مي‌گوييم وقت نشد. ديگر سفر نرفتم. خيلي وقت است. سفر خارج از مرزهاي پرافتخار كشور را نمي‌گويم، آخر من انگار در كشورم مسافر هستم.
مي‌خواستم در همين محدوده‌ي تعيين شده‌ي خودمان ايران كمي گشت‌و‌گذار كنم، كه نشد و تا چند صباي ديگر دوباره به سرزمين آرزوهاي نداشته و نخواسته پرواز خواهم كرد. خوشحالم؟ غمگينم؟ درست نمي‌دانم، فقط قدر شاد بودنم غم دارم و قدر غم داشتن، شادي.

انگار همين ديروز بود، كاشان رفتن‌مان و جمع‌آوري كوله‌باري خاطره از دو روز و با دو دوستِ خوب. همه چيز آن‌گونه كه بايد مي‌بود.
.از عطر گلاب‌گيران و باغ گل، تا هتلي آلوده و صبحانه‌اي دلچسب
.دوست دارم دوباره تكرار شوند، همان نوع يا به نوعي ديگر
.و فرداها دلم هواي پياده‌روي‌هاي طولاني در خيابان‌هاي شلوغ تهران را خواهد كرد
.هنوز نرفته‌ام اما دلم براي همه‌ي اين روزها كه گذشت تنگ شده است
دور خواهم شد، از همين ديار غريب و آشنا، از قدم زدن در خيابان هاي شلوغ و نگراني‌هاي بي‌جهت، اما موجود! دلتنگ خواهم شد. دلتنگ تو. دلتنگ همين وطن كه ديگر نه از آن من است و نه از آن دلتنگي‌هايم. داستان همين است، تكراري و هزارباره شنيده، اما داستان دلتنگي‌هايم پاياني ندارد
...مثل همين فصل گرم و اين كفش‌دوزك تنها و شايد غمگين و شايد خوشحال