آرامش
Wednesday, February 17, 2010
داستان یک قتل
زن به آرامی سرش را بلند کرد
:در چشمان مرد خیره شد و زیر لب زمزمه کرد
«گاه از فکرهایم می ترسم»
.و به آرامی چشم هایش را روی هم نهاد
...
صدای گلوله خانه را پر کرد
.
و چشمهای مردی که از ترس و تعجب فریاد می کشیدند
Newer Post
Older Post
Home