
بعد از انجام دادن تمام کارهای روزانه اش دلش به نوشیدن فنجانی چای یا قهوه گرم میشد و عشق بازی با مردی که عاشقش نبود اما این سان دوست میداشتش...
زن حرفی نمی زد، کسی هم از او چیز زیادی نمی دانست، گهگداری شیرینی درست میکرد و به همسایه ها می داد، گاهی ساز می زد، بعضی وقتها آواز می خواند... کسی از کارهای او سر در نمیآورد...
...
وقتی مُرد، مردی برایش می گریست که عاشقش نبود
تنها این سان دوست می داشتش...