Wednesday, February 25, 2009

The woman



بعد از انجام دادن تمام کارهای روزانه اش دلش به نوشیدن فنجانی چای یا قهوه گرم می‌‌شد و‌ عشق بازی با مردی که عاشقش نبود اما این سان دوست میداشتش...

زن حرفی‌ نمی زد، کسی‌ هم از او چیز زیادی نمی دانست، گهگداری شیرینی‌ درست می‌کرد و به همسایه ها می داد، گاهی‌ ساز می زد، بعضی‌ وقتها آواز می خواند... کسی‌ از کارهای او سر در نمی‌‌آورد...

...

وقتی‌ مُرد، مردی برایش می گریست که عاشقش نبود

تنها این سان دوست می داشتش...