Thursday, April 10, 2008

برگ ها


.ساعتِ یک از کلاس به خانه می رسم، یک ساندویچ ژامبون و پنیر می بلعم
دوباره از خانه بیرون می زنم و به اداره ی تبادل دیپلم می روم، کارهایم
.زود انجام می شود
.قبل از برگشتن به خانه، به عمو ها و مادربزرگ سر می زنم

با مادربزرگ راجع به اینکه چرا عروسی نمی کنم

.و چرا پدر و مادر نمی آیند این جا صحبت می کنیم

.با عموها از درس وامتحان و اقامت
!از عمو گل می خرم، نرگسِ با ریشه، لاله ی بی ریشه

...پیاده به خانه برمی گردم، هوا ی بهاری

.کسی انتظار رسیدنم را در خانه نمی کشد
...وسایلم را روی میز می گذارم و می روم سراغِ گل بازی

...حالا گل هایم سروسامان گرفته اند
...دیروز المیرا زنگ زده بود، چه خوب
،به خودم می گویم اگر اتاقِ کوچکی بود با آنکه از تاریخ می آید و گل ها
.سخت بود اما باهم
،با همه ی این ها
،خودم هستم که در گلهای نرگس محو می شوم
...و فرهاد که می خواند