.سخن می گفت
.و البته ناگفته نماند که گاه گاهی صدای طوفان می داد
.آن وقت ها که چون نسیم جان و روح را می نواخت، نوازنده ای خبره بود
.که هرگزنفهمیدیم کی ساز زدن را آموخت و یا کجا
،بعضی روزها آفتابی نحیف بود بر تن زخم دیده ی ابر
،بعضی روزها آفتابی نحیف بود بر تن زخم دیده ی ابر
.بعضی وقتها چیزی می گفت و بغض آسمان را می ترکاند
لحظه های مهربانیش ، آبی می شد روان
لحظه های مهربانیش ، آبی می شد روان
.و تن خاک خورده ی سنگ را پاک می کرد، نهر
.هر چه بود به مهر
.با عشق می نواخت، با عشق از هم می درید
...رفت با دیگری
.عاشق بود
حتی تا آخرین لحظه ی عمرش هم نگفت چرا آن روز
.هر چه بود به مهر
.با عشق می نواخت، با عشق از هم می درید
...رفت با دیگری
.عاشق بود
حتی تا آخرین لحظه ی عمرش هم نگفت چرا آن روز
.همه مان را به آتش کشید
.هرگز تنفر را به ما نیاموخت
.هرگز تنفر را به ما نیاموخت