.زن به آرامی از پله ها بالا می رود
مدتی ست دیگر وقت راه رفتن، یا بالا رفتن از پله ها، پشت سرش را نگاه
مدتی ست دیگر وقت راه رفتن، یا بالا رفتن از پله ها، پشت سرش را نگاه
.نمی کند
.زن می داند کسی همراهش نیست
.زن می داند کسی همراهش نیست
.او در انتظار کسی ننشسته است
.زن از پله ها پایین می آید، آرام و روان
.آن روزها که مرد فکر نمی کرد که زن دیوانه است
،می گفت آن قدر روان قدم برمی داری، گویی جویباری را نگاه می کنم
.زن از پله ها پایین می آید، آرام و روان
.آن روزها که مرد فکر نمی کرد که زن دیوانه است
،می گفت آن قدر روان قدم برمی داری، گویی جویباری را نگاه می کنم
.روان
زن به جریان سیال هوا در پیچ و تابِ پرده ی پنجره نگاه می کند
زن پنجره را باز می کند، رطوبت زمینِ تراس را کف پاهایش احساس
زن به جریان سیال هوا در پیچ و تابِ پرده ی پنجره نگاه می کند
زن پنجره را باز می کند، رطوبت زمینِ تراس را کف پاهایش احساس
.می کند
.زن می خواهد رها باشد، آزاد
.نه در دغدغه ی سی سالگی، نه زیبایی گل های رز
.نه غم باران را بخورد و نه دیوانه ی رنگ هوا باشد
.و نه عاشق مرد
.پای اول روی لبه ی تراس، پای دوم، حفظ تعادل برایش آسان نیست
این یک امتحان است، پرواز از طبقه ی پنجم، رها ، آزاد، روان چون
.زن می خواهد رها باشد، آزاد
.نه در دغدغه ی سی سالگی، نه زیبایی گل های رز
.نه غم باران را بخورد و نه دیوانه ی رنگ هوا باشد
.و نه عاشق مرد
.پای اول روی لبه ی تراس، پای دوم، حفظ تعادل برایش آسان نیست
این یک امتحان است، پرواز از طبقه ی پنجم، رها ، آزاد، روان چون
.جویبار
.مرد دلتنگ زن است، برمی گردد
.زن پرواز را تجربه می کند، رها از هرچه هست
...پرواز
.مرد دلتنگ زن است، برمی گردد
.زن پرواز را تجربه می کند، رها از هرچه هست
...پرواز