Tuesday, August 28, 2007

همین زندگی



.از صبح یک بند باران می بارد
زن همان طور که لیوان قهوه را در دستهایش می چرخاند، زیر لب
.زمزمه می کند
مرد آخرین برش نان را در دهانش می گذارد
.و همزمان صفحه ای از روزنامه ی صبح را ورق می زند

.زن میز را ترک می کند و به آشپزخانه می رود
زن برمی گردد و وسایلی که روی میز و مربوط به آشپزخانه هستند را
.جمع می کند

.مرد ورقی دیگر از روزنامه می زند
.میز روبه روی پنجره قرار دارد، پنجره ای رو به خیابان
.همچنان باران می بارد و زن کنار پنجره ایستاده و به هوا نگاه می کند

مرد فکر می کند که زن دیوانه است، اگر برای دیدن هوا به پشت پنجره
.می رود

.زن فکر می کند که مرد هیچ از او نمی داند

.مرد خانه را ترک می کند
.زن به سفر می رود

.بیرون همچنان باران می بارد